باورهای افسرده ساز قسمت اول

باورهای افسرده ساز قسمت اول


باورهای افسرده ساز قسمت اول

باورهای افسرده ساز قسمت اول: افسردگی که عمدتا خود را با تجربه غم یا لذت نبردن از زندگی و کاهش سطح انرژی و بی حوصلگی نشان می دهد می تواند ناخواسته با عادات رفتاری غلط و یا باورهای ناکارآمد ادامه یابد:

باور غلط 1

« برای انجام یک فعالیت لازمست حوصله انجام آن باشد در غیر اینصورت نمی توان کاری را انجام داد.»

این باور باعث تداوم افسردگی می شود. برای رهایی از افسردگی لازمست فرد خود را درگیر فعالیت نماید. پس از مدتی سطح انرژی و میزان حوصله افزایش یافته و آن فعالیت با رغبت بیشتری انجام می شود. بی حوصله بودن در افسردگی مانند کاهش اشتها در سرماخوردگی است. همانطور که در سرماخوردگی فرد بیمار سوپ را با وجود بی اشتهایی و بدون لذت، صرفا برای بهبود حالش می خورد، انجام کارهای شاد و لذتبخش در افسردگی ابتدا بدون تجربه احساس لذت صورت می گیرد. اما باعث بهبود فرد شده و لذت بردن از زندگی را به او بر می گرداند.

باورهای افسرده ساز قسمت اول
باورهای افسرده ساز قسمت اول

باور غلط2

« من بدبخت/ بدشانس/بی عرضه/…. هستم»

همه ما در زندگی ناکامی هایی را تجربه می کنیم. تجربه ناکامی جزء لاینفک زندگی است. بسیاری از افراد گذشته دشواری را پشت سرگذاشته اند. اما این که دشواری ها را به خودمان نسبت بدهیم و خود را بدبخت بدانیم ما را در سیاه چال افسردگی محبوس می کند.

برای بسیاری از ما ممکن است پیش آمده باشد که رفتارهایی را انجام داده ایم که باعث عدم موفقیت ما در زندگی شده است اما زمانی که این موضوع را به خودمان نسبت می دهیم و می گوییم بی عرضه هستم در واقع ناکارآمدی رفتار را که کاملا قابل تغییر است به ناخوبی خودمان تبدیل کرده ایم. ناخوبی که گویی با ما به دنیا آمده و با ما از دنیا می رود، چیزی ثابت و غیر قابل تغییر!

بدیهی است زمانی که موضوع نامناسب قابل تغییر را به گونه ای ببینیم که غیر قابل تغییر است، احساس مداومی از ناکامی و غم را تجربه خواهیم کرد. این در حالی است که اتفاقات خوب به درون ما یا اصطلاحا ذات ما مرتبط نیستند بلکه به انتخابها/ رفتار یا سبک زندگی مربوط می شوند و تمامی این موارد قابل تغییرند.

باور به « بدشانس/ بدبخت/ بی عرضه/…. بودن» باور به جمله ای غیر واقع بینانه است که ثمری جز به فرسودگی و افسردگی کشاندن افراد ندارد.

باور3

 « من  نباید در زندگی ناکام شوم»

 این باور نه تنها تداوم بخش افسردگی است بلکه می تواند حتی ایجاد کننده افسردگی نیز باشد. معمولا این باور به صورت جمله اعتراضی«چرا من؟!» خودش را نشان می دهد. گاهی ما در زندگی مسائلی که به لحاظ منطقی ارتباطی با هم ندارند، به گونه ای به هم مربوط می دانیم که اتفاق افتادن یک مسئله را شرط لازم و کافی برای اتفاق افتادن مسئله دوم می دانیم. بعنوان مثال باور داریم که «چون من به دیگران خوبی می کنم، نباید کسی درحق من بدی کند» و زمانی که کسی رفتار نامناسبی با ما دارد، ناکام و ناامید با خود می گوییم:« چرا من؟!»

این در حالی است که خوب بودن ما با دیگران الزامی برای خوب بودن آنها با ما ایجاد نمی کند. ما با رفتار خوب مان با دیگران صرفا به آنها فرصتی برای خوب بودن داده ایم اما رفتار خوب ما نمی تواند دیگران را وادار به رفتار خوب نماید.

مربوط کردن مسائلی که منطقا ارتباطی با هم ندارند، مانند آنچه در بالا اشاره کردیم، باعث می شود این باور در ذهن ایجاد شود که « اگر خوب باشم،نبایدناکام شوم.» در صورتیکه ناکامی ذات زندگی است و همیشه ناکامی یا اتفاقات ناخوشایند به عنوان پیامد رفتار منفی رخ نمی دهند. گاهی ناخوشایندی ها و تلخ کامی های زندگی بدون آنکه نتیجه انتخاب یا رفتار ما باشند گریبان گیرمان می شوند. در این شرایط است که با داشتن مهارت تاب آوری می توانیم رشد کرده و قوی تر از گذشته گردیم.

 

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *